test
test
test
test
test
test
test
test
به نام خالق یکتا
زندگی آرام آرام میگذرد؛ اما برای بعضی شعفآور است و برای بعضی دردآور. رایحهایی از عدالت در هیچ کجای شهر به مشام نمیرسد. درواقع عدالت حتی بار معنایی هم ندارد و همچنین حمایت از مفالیس هیچ ارزشی ندارد. این استیصال ذرهذرهی وجود درویشان را میبلعد و نابود میکند. آنها همواره در جستجوی رستن از طریق مرگ هستند
مقدمه: دخترک قصهی ما در پیچ و تاب طوفان زندگی گم میشود و در میان جنجال شهر گرفتار! هدفش رهایی از ناکامی و لمس خوشبختی است؛ اما انتخابش در زندگی سهواً بیراهه است
آیا پایانش قدم زدن در بیراهه است؟ یا راه نجاتی دارد؟
*0*0*0*0*0*0*0*
پسرها عروسک ندارند
درد و دل کردن و حرف زدن را یاد ندارند
نگاه کن، فقط بلدند اسباب بازی هایشان را پرت کنند
پسرها اشک هم ندارند
می ترسند مردیشان زیر سوال برود...میشنوی؟؟
ته صدایش گریه ای بی صداست...با یک آغوش دل هر مردی را می شود ساده به دست آورد
نگاهش کن، وقتی خسته است، وقتی مریض است ولی دلسوزی برایش نیست
پدرت وقتی مادرت نیست چقدر پیر است؟؟
میدانم از پسرها ناراحتی...میدانم جرزنی می کنند...بی معرفتند...حرف بد میزنند...بازی بلد نیستند...آنها تقصیری ندارند...کسی او را مثل تو، ناز نکرده...گل سر، به موهایش نزده...صورتش را نبوسیده...او به جای بوسه، سیلی خورده تا یادش بماند مرد باید قوی باشد
دخترک پسرها نمیشکنند مگر به دست دخترکی که رویش تعصب دارند
*oOoOoOoOoOoO*
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا
*oOoOoOoOoOoO*
*oOoOoOoOoOoO*
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم
من در«بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد
سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد
وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود
ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم
آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند
طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم
در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام
چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود
البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم
..*~~~~~~~*..
مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند
مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد
وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته:
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
داخلِ كافه نشسته بودم
ميزِ كنارى ام دختر و پسرى بودند
كه ناخواسته توجهم را جلب كردند
همديگر را نگاه ميكردند و كلامى بينشان رد و بدل نميشد
بغضى كه دختر داشت و هر لحظه منتظرِ شنيدنِ صداى انفجارَش بودم
و پسرى كه بى تفاوت ترين آدمِ روى زمين بود
بالاخره قطره اى از چشمِ دختر جارى شد و
تمامِ پهناى صورتش را گرفت
با صدايى لرزان
فقط يك جمله را تكرار ميكرد
"تو قول داده بودى"
و در جواب فقط سكوت ميشنيد و سكوت
از پسر بودنم بَدَم آمد
از اينكه به پشتوانه ى جنسيتشان،قولِ مردانه ميدهند و
مثلِ بچه ها ميزنند زيرَش
از اينكه گاهى چون نميتوانند طرفشان را نگه دارند
چون دوست داشتن بلد نيستند
هى قول ميدهند
و قول ميدهند و
قول ميدهند
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
علي قاضي نظام
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام عزيزترينم
ميخواهم مو به موي آن روز را برايت تعريف كنم، دوباره جرأت پيدا كردم... اصلا ديشب با خودم گفتم گلورينا نگران چه هستي؟ نامه است ديگر! روبه رويش ننشستي كه صورتش را ببيني و نگران عكس العمل هايش باشي
ميخواهم بنويسم از همان روز... از همان روز كه به تصوير كشيدنش را برايت نصفه و نيمه رها كردم دقيق يادم نيست تا كجا را برايت تعريف كردم
پدرم كه آمد و آن حرفها را زد به راحتي ميتوانستم كاري كنم كه نتواند مرا با خودش ببرد! اصلا از اول هم همين تصميم را داشتم اما وقتي اسم لرونا را آورد
آخر تو بگو اين انصاف است كه فرشته اي را كه هنوز هيچ چيز از زندگي نفهميده بازيچه هوسراني ديگران كنند؟
از فكر بلاهايي كه قرار بود سر لرونا بياورند قلبم آتش گرفت... گفته بود يك ساعت وقت دارم فكر كنم و تصميم بگيرم خودمم را بدبخت كنم يا كناره گيري كنم و بگذارم زندگي خواهر كوچكم را به آتش بكشد عجب پدري
هنوز از در بيرون نرفته بود كه فرياد زدم: باشَد! مي آيم
سرش را برنگرداند تا صورتش را ببينم
اما مطمئن بودم لبخند ميزند و خوشحال است
عجب پدري
به اجبار به حمام رفتم... روي كاشي سرد حمام نشستم و گريه كردم... كاش راهي بود كه بميرم
كاش انقدر شجاع بودم تا ميتوانستم خودم را از اين دنيا بگيرم... وقتي از حمام بيرون آمدم و در آينه خودم را ديدم به جاي چشم دو گوي سرخ رو ي صورتم بود! از بس كه گريه كرده بودم
برايم لباس اورد... لباس ساده اي بود اما در مقايسه با لباس هاي رنگ و رو رفته ي من پادشاهي ميكرد
از پله ها پائين رفتم پدرم را ديدم روي صندلي نشسته بود. پشتش به من بود و متوجه آمدنم نشده بود! بطري الكل كنارش بود... سيگار ميكشيد و بلند بلند ميخنديد و اصلا برايش مهم نبود چه بلايي ميخواهد سر دخترش بيايد
عجب پدري
ناگهان فكري به سرم زد... گلدان روي ميز را بردارم و بكوبم روي سرش و خودم و لرونا را از اين منجلاب بيرون بكشم
اما... لعنت به من! هنوز دوستش داشتم... هنوز سالهايي كه مانند يك پدر واقعي كنارم بود و حمايتم ميكرد و عشق ميورزيد را به ياد داشتم
همانجا روي زمين نشستم
چه زندگي اسفناكي... چرا من زنده ام!؟
به اين فكر كردم كه ساعاتي ديگر قرار است كجا باشم؟كنار كي؟ خدايا اين ديگر چه امتحاني است؟
تمام اين سال ها درست زندگي كردم! بين اينهمه ناپاكي پاك ماندم
خدايا جواب من اين بود!؟
پدر دائم الخمرم اصلا متوجه حضورم نبود و همچنان قهقهه ميزد و سيگارش را دود ميكرد... رفتم بالاي سرش... دستم را روي شانه اش گذاشتم... ديگر توان صبر كردن نداشتم! هر بلايي هم كه قرار بود سرم بيايد دوست داشتم زودتر رخ بدهد
سرش را برگرداند... كوچكترين اثري از ناراحتي در چهره اش پيدا نبود و لبخند به لب داشت صدايم به زور در آمد: برويم!؟
لبخند زد و گفت: اره زودتر برويم تا دير نشده
راه افتاد... به جهنم كه دخترش را ميبرد تا قرباني كند... خوشحال بود
عجب پدري
پايم را كه از خانه بيرون گذاشتم احساس كردم ديگر هيچوقت اين خانه را نميبينم... صداي لرونا را ميشنيدم كه در كوچه با دوستانش بازي ميكرد
سرم را برگرداندم و نگاهش كردم... با حسرت... عزيز ترين فرد زندگي ام بود
بعد از من چه بلايي سرش مي آید!؟ چه كسي برايش غذا ميپزد و لباس هايش را ميشورد؟! خدايا اين بود مهرباني ات؟ مرا از چاله بيرون اوردي و به چاه انداختي
لرونا را نگاه كردم! براي اخرين بار... دوست نداشتم كه مرا ببيند! انقدر داغان بودم كه به محض ديدنم ميفهميد! دوست نداشتم از دنياي كودكانه اش جدايش كنم
در طول مسير نه من حرفي زدم نه ان مردك به ظاهر پدر
به خودم فكر كردم... كه قرار است شبيه مادرم شوم
مادري كه جز نفرت حسي به او نداشتم... چقدر دلم گرفت براي روياهايي كه در سر داشتم
پدرم را نگاه كردم! چه بلايي سر آن مرد چهار شانه مهربان امده بود؟ داشت ميرفت دخترش را بفروشد
عجب پدري
مسير طولاني را پياده طي كرديم... تا اينكه به هتلي
رسيديم! معروف ترين هتل شهر بود! همانند قصر بود! هميشه ارزو داشتم يك روز را آنجا بگذرانم
بالاخره به آرزويم رسيدم... عجب رسيدني
نه اضطراب داشتم نه وحشتي! بي حسِ بي حس
ميرفتم كه نابود شوم... ميرفتم كه بميرم
ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود... نگهبان در هتل را برايمان باز كرد و خوش آمد گفت... نگاهش كردم نگاهش روي پدرم بود
حق داشت... اين مرد با اين سروشكل اصلا جايش اينجا نبود! اگر ميخواست خيلي به خودش فشار بياورد بايد ميرفت يكي از مهمان خانه هاي شهر
وارد كه شديم پدرم چند لحظه ايستاد و داخل لابي هتل را از نظر گذراند و با صداي نسبتا بلند و هيجان زده اي گفت: آنجاست... آنجاست... برويم
و به مردي اشاره كرد و قدمهايش را به سمت مرد تند كرد! معلوم بود عجله دارد و ميخواهد زودتر زندگي دخترش را به آتش بكشد
عجب پدري
به سمت مرد رفتيم... مردي ميانسال بود! با سر و وضعي مرتب... ظاهر خوبي داشت... پدرم دستش را به سمت مرد دراز كرد! اما مرد با نفرت نگاهش كرد... براي چند ثانيه و بعد صورتش را برگرداند به سمت من
با نگاهي جستجو گرانه سرتاپايم را برانداز كرد و نگاهش را به روي صورتم ميخكوب كرد
نفرت نگاهش كم شد و جايش را به غم داد
فهميد ناراضي ام... فهميد دارم ميميرم... فهميد دختر اين مرد هستم اما مثل اين مرد نيستم
سرش را پائين انداخت... فهميدم غم نگاهم انقدر زياد هست كه ادم ها با ديدنش نتوانند طاقت بياوردند
البته همه ادم ها به جز پدرم
مرد ميانسال كه معلوم بود از ناراحتي من ناراحت است با اكراه مارا به سمت يكي از اتاق هاي هتل راهنمايي كرد
كف دستانم عرق كرده بود
هيچ چيز حسي نميكردم... پاهايم راه نميرفتند و
فقط كشيده ميشدند روي زمين
ميرفتم كه كشته شوم... روحم كشته شود
مرد ميانسال در را كوبيد! به سمت من برگشت نگاهم كرد با اندوه... سرش را پائين انداخت و تكان داد و به سمت پدرم رفت با اخم به او اشاره كرد كه بروند
پدرم حتي نماند تا با من حرف بزند... خداحافظي كند... عذرخواهي كند
عجب پدري
پشت در مانده بودم... كسي در را باز نكرده بود
فكر فرار به سرم زد... اري بايد ميرفتم... هرجا غير از اينجا... برگشتم كه بروم صداي باز شدن درآمد
درجايم ميخكوب شدم... صدايي نمي آمد
سريع برگشتم تا بيينم چه كسي منتظر بود كه نگاهم در يك جفت چشم مشكي قفل شد
چقدر نوشتم...!! اصلا حواسم نبود كه چند كاغذ را پر كرده ام و هي ميروم سراغ كاغذ بعدي
گلويم تنگ شده! به سختي اب دهانم را قورت ميدهم
ياداوري اش... مرورش... مرگبار است! نميدانم گذشته براي تو چه رنگ و بويي دارد اما بدان زندگي من قبل از حضورتو زندگي نبود
تو بودي كه مرا دوباره از نو ساختي
تو معمار زندگي گلورينا بودي
عجب معماری
✳گلورينا✳
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۷
♦♦---------------♦♦
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم